طنز...شاه در بندرعباس مچل شد
شاه در بندر مچل شد................
.هوای بندر خیلی خنک شده ، نمیدونم اما دلم یهویی هوای دایی جونم کرد و باز هم بدون درس گرفتن از نتایج مصیبت بار دیدارهای قبلی به خانه پیرمرد رفتم. دایی محمد طبق معمول سرگرم کشیدن قلیان بود گاهی هم به تلوزیون نگاه می کرد.خلاصه این بار هم از دیدن خواهرزاده ابلهش به وجد آمد و با نشان دادن تصاویر تلوزیون گفت: امروز معاون استاندار اعلام کرده 589 طرح عمرانی در استان کلید می خوره !! هی روزگار در دولت قبلی دم به دقیقه توی استان پالایشگاه و نیروگاه افتتاح می کردن حالا هم دو کیلومتر جاده آسفالت می کنند کلی باهاش قیافه می گیرند!! گفتم دایی الان شرایط فرق می کنه الان تحریم هستیم ،نفت ارزان شده تازه با این شرایط همین کارهایی که کردند کلی ارزش داره! دایی محمد هم نه گذاشت و نه برداشت هفت هشت بار با چوب قلیون زد تو سرم و گفت؛ ای روزگار ...یادمه جوان بودم دهه سی بود من تازه استخدام شهرداری بندر شده بودم که گفتن همین گور به گور شده آریامهر میخواد از بندرعباس بازدید کنه ! آقا از یک ماه جلوترش دولتی ها یک بگیر و ببندی راه انداختن که نگو و نپرس ، شب و روز تمرین پاچه خواری می کردیم.مدام تمرین کراوات بستن و دست بوسیدن می کردیم . همه چی خیلی خوب پیش میرفت الا یک چیز !! اونم نبود طرح بود. دایی محمد بار دیگر چند چوب قلیان به کله من بیچاره نواخت و گفت؛ فک کردی بندرعباس مثه حالا بود! نه عزیز من تمام شهر می گشتی ده تا خونه برق نداشت! کل شهر بود و سه تا شیر آب که اونم نوبت هر کسی نمیشد . القصه درد دولتی ها این بود که هیچ طرحی نداشتن که به اصطلاح شاه کلید بزنه واسه همین طبق معمول استاندار دست به دامن من شد و گفت؛ دایی محمد حقیقتش هیشکی مثه تو نمی تونه همچی مواقعی مشکل گشای شهر باشه بیا یک راهی پیش پای ما بگذار که
بگذار که این مردک با خوبی و خوشی بیاد بندر و برگرده ، عوضش منم قول میدم اگه مشکل ما رو حل کردی یک پست مهم دولتی بهت بدم.دایی محمد پکی به قلیونش زد و گفت من زرنگی کردم و همون جا قول مدیرعاملی گمرک رو از استاندار گرفتم و رفتم مثه ایکی اوسان نشستم فکر کردم یک نقشه حساب شده اومد توی کله ام . القصه استاندار چند نفر آدم زبل توی دست و بالم گذاشته بود این آدمها را مامور کردم سه تا کامیون دیزل واسه چند روز کرایه کنند. اون روزها تعداد کامیون ها خیلی خیلی کم بود اما به هر صورت دو تا ماک برام رواج دادن بردیم توی گاراژ گله داری که از معدود جاهای برق دار شهر بود مخفی کردیم . بعد هم کارگرها بسرعت دور تا دور این چند تا کامیون یک اتاق بزرگ ساختند. به اصطلاح خودم کارخونه تقلبی برق شهر تاسیس کردم.
راستش دایی محمد لاف خیلی میزنه اما این یکی خیلی دلنشین هست نمیدونم چرا هی یکی بهم میگه باور کنم . دوباره درد شدیدی توی سرم احساس کردم فهمیدم چوب قلیان دایی محمد هست. پیرمرد نگاه تند بمن کرد و گفت گوش کن بچه برای دیوار که تعریف نمی کنم. دایی سپس آهی کشید و گفت؛ این مردک خیر ندیده آمد بندر من هم دلخوش به اینکه به زودی مدیر گمرک میشم. کلید تابلو برق آذین شده رو نشان استاندار بیچاره دادم و گفتم مردک که کلید زد من به شوفرها اشاره می کنم همزمان کامیونها را روشن کنند. دایی محمد با قیافه درهم و گرفته ادامه داد ؛نمیدونم چرا حواسم به همه چی بود الا سوخت داخل باک کامیونها ! نمیدونم کدوم خیر ندیده ای خواسته بود من ، استاندار واین مردک شاه همه رو مچل کنه اینکه کل مخزن سوخت کامیونها را خالی کرده بود. القصه روز مراسم شاه حیوونی هر چی جلوی جمعیت کلید برق زد هیچ صدایی بلند نشد که نشد.
با نگرانی به دایی محمد نگاه کردم و گفتم پس شما چکار کردین کسی کاری باهاتون نداشت !!؟ خندید گفت دایی من اگه میموندم فورا اعدام می شدم.ماموران رژیم شلیک کنان افتادن دنبالم منم گریزون رفتم اسکله شیرجه زدم تو آب تا سواحل کویت شنا کردم!! دیگه نصفه شب بود که رسیدم این بود که یکراست رفتم خونه شیخ جابر ی مدت اونجا پنهون شدم . اما ماموران ساواک دست بردار نبودن!! حالا دایی اگه می خوای ماجرای درگیری من با ماموران ساواک برات تعریف کنم برو این قلیونم رو چاق کن تا منم ی چایی بخورم برات از مبارزاتم در خارج از کشور تعریف کنم.
به نظرتون من دوباره به خونه دایی محمد برگردم یا نه ؟ لطفا اگه ایده ای دارید برام ایمیل کنید آخه الان سخت به حمایت شما عزیزان خواننده نیازمندم. خدایا یا منو ببر یا دایی محمد....
هوووی می شنوم چی میگی به جا غر زدن آتیشدون رو خوب بچرخون. جوون هم جوونهای قدیم